آنجا که بودم
روی نبض ثانیهها، در سایش مدام و ادامهدار مداد و کاغذ، هیچهای محمدرضا جان میگیرند.
او در جادهی صبوریِ خود با وسواسی پایانناپذیر، در مواجههای موشکافانه، زبالههایش را از مرگ و نیستی نجات میدهد. او قادر میشود، در برابر وسوسهی مضامین بزرگ از ادبیات و تاریخ هنر تا فلسفه و اساطیر، به ناچیزی و هیچیِ زبالههایش بسنده کند.
با ابزار سادهی مداد در جنگ با سپیدی بوم، شعبدهبازی را ماند که به مدد صبوری، در بیادعاترین و سادهترین جا میایستد تا معجزهی بازیافت را ظاهر کند.
کارهای او وامدار ایدههای بزرگ نیستند. توانایی او بهرهمندی از تجربهی زیست واقعی درون مضامین روبرویش است. زندگی در جغرافیایی خاص با حضور ابرهایی که بر سر مزرعهاش سایه افکندهاند. از همین روست که در کنار هیچهای بیجانش با مزرعهی ویرانی روبرو میشویم که طوفان و صاعقه جان گیاهانش را به نابودی کشانده است.
محمدرضا به جایی که بود، جایی که به آن تعلق دارد اشاره میکند. جایی حد فاصل واقعیت و خیال.
علیذاکری
زمستان چهارصدودو